شهدای دانشجوی استان اردبیل

شهید عمرا پستی

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ







نیم نگاه
شهید پستی فرزند محمد علی در سال 1338 در هشتجین خلخال به دنیا آمد . ایشان دانشجوی رشته جامعه شناسی بودند که در سال 1358 به عضویت سپاه در آمدند و در سال 1362 در پل طلایه در حالیکه  فرمانده گران حبیب بن مظاهر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بودند بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیدند . 


در عرصه  پیکان ، در قول و در کردار
الگوی ایثار و صدق و درستی بود
رادی که با شادی ، در راه آزادی
جنگید تا جان داد ، عمران پستی بود


غریبه آشنا
آن روز ، سماجت و با اصرار زیاد سوار اتوبوس شدیم . بیشتر وقتها که به مرخصی می آمدیم ، حتی بلیط را نیز به سختی تهیه می کردیم . شش نفر بودیم همه بسیجی . صندلیهای اتوبوس قبلاً اشغال شده بود به اجبار در بوفه نشستیم . توقع چندانی هم نداشتیم .
اتوبوس که راه افتاد ما نیز جا خوش کردیم . می گفتیم و می خندیدیم از جبهه ، ازیاران . خاطره ها پلی بود بر درازنای راه طولانی ، شیرین و مطبوع یا رنج خیز و درد انگیز ، از هر دری سخن می راندیم . این ته اتوبوس ، نا همواری جاده بیشتر احساس می شد . درعبور از پیچ و خم آن ، تلو تلو می خوردیم و می پریدیم و سرمان به سقف می خورد ، بهانه ای دست می داد تا بیشتر بخندیم و سختی راه را ذوب کنیم .
پیش از شروع مسافرات ، در آن غوغای انبوه جماعت ، دیدم که جوان بسیجی ساده و آرامی در حالی که ساک برزنتی کهنه ای در دست داشت ساکت و خموش داخل ماشین شد و در ته ، یک ردیف مانده به آخر ، نشست . و این زمانی بود که در لرزهای شدید دست اندازهای ، معذب می نمود و احساس می کردیم که از دردی جسمی رنج می برد . ولی وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود که شرح از وضع و حالش بدست آوریم تا اگر نیازی باشد کمکی کرده باشیم . او در حیرتی سنگین ، سختی راه و ناهمواریهای جادره را تحمل میکرد . یکی از بچه ها آب تعارفش نمود ، بی تکلف تشکر کرد و نخورد . متوجه شدیم همشهری است و از دیار آشنا .
دوباره گفتگو از جبهه شروع شد . یکی از بجه ها گفت :
« من جمعی گردان حضرت قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا بودم پس از عملیات والفجر مقدماتی به گردان ما مأموریت دادند تا در منطقه الحاقی با رزمندگان لشکر 27 حضرت رسول (ص) مشغول پدافتند شویم . سمت راست محل استقرار ما ، تپه دوقلویی بود که شبها بسیجیان گردان حبیب بن مظاهر (س) لشکر 27 ، با امکانات ناچیز و با تکیه بر نیروی ایمان ، آن را تصاحبت می کردند تپه ای که از نظر استراتژیکی نطقه بسیار حساس و با اهمیتی بود و صبح زود بعدش عراقیها با انواع جنگ افزارهای اهدایی استکبار ، دوباره پس می گرفتند .
این درگیری بطور مرتب 8 شبانه روز ادامه یافت . پافشاری سر سختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت ، تا اینکه در آخرین درگیری ، آنگاه که تپه در اختیار بچه های خودی بود تانکهای مدرن عراقی وارد عملیات شدند ، و برای دست یابی دوباره ، با آرایش خاصی به سوی این ارتفاعات حرکت کردند . نزدیک به ده  دوازده تانک عراقی به جلو آمده ، هنوز خیلی از تیر نیروهای ما درو بودند که یکباره متوجه شدیم اغلب آنها به آتش کشیده شدند . همه در شگفت مانده بودیم که این عمل شجاعانه را چه کسی انجام می دهد ؟
شور و حالی در رزمندگان ما ایجاد شد . بعضی از بچه ها از شدت شوق خواستند که از سنگرها خارج شوند و عراقیها را دنبال کنند ، و لی فرمانده اجازه ندادند .
تانکهایی که عقب نشینی می کردند یک یک شکار شیران رزمنده می شدند و امانشان بریده بود . کمتر تانکی توانست جان از این مهلکه برگیرد و خود را نجات دهد . در این حال بود که قامت رعنای فرمانده رشید  گردان را دیدم که در لابلای تانکهای سوخته ، یکه و تنها در تعقیب آنهاست . در این رزم بی امان ، چه جرحتها که بر نداشت ! و سر انجام پس از عقب نشینی عراقیها ، همرزمانش پیکر مجروح او را بر دوش گرفته به محل استقرار نیروهای خودی باز گرداندند . »
اتوبوس ترمز کرد و به کناری کشید . کافه بین راه بود . برای صرف غذا پیاده شدیم در حال و هوای آن ماجرا غرق بودیم که دیرتر از همه به کافه رسیدیم . آن جوان بسیجی نیز پیشاپیش ما پیاده شده بود . من کنجکاوش بود م ، دلم می خواست با هم غذا بخوریم و کمی صحبت بکنیم . در محوطه سالن غذا خوری بودیم که دیدم یکی از همشهریان خلخالی که به تهران می رفت این همسفر غریبمان را دیده بر چشم و روی او بوسه می زند . چو نان در جذبه آن دو فرو رفتم که وقت تمام شد .
کمک راننده مسافران را صدا زد تا دوباره به راه افتند ، من فوراً فرصت را غنیمت دانستم و با آن مسافر همشهری احوال پرسی کرده ، خواستم که آن جوان بسیجی را معرفی کند . گفت : « ایشان برادر عمران پستی ، فرمانده گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) هستند .  » خیلی خوشحال شدم . به جمع دوستان پیوستم ماجرا را توضیح دادم و همه فهمیدیم که علت درد و ناراحتی ایشان در لرزه های ماشین جراحت هایی بوده که در آن عملیات ایثارگرانه بر تن خویش به یادگار دارد .
خاموش نشستیم و بر این تندیس شرف و پاکی و قدرت و اعجاز می نگریستیم و جان مایه های عبرت و اشعال روح از او می مکیدیم عضلات عشق را بارور می کردیم تا سفر در جوار او به فرجام رسید . عطر پریچه تن مخلمینش هنوز هم بر جامعه شرم هستی ام هوس وصال می پراکند .
جلو مهر :
آن شب آسمان  شوری در من ایجاد کرده بود . نماز مغرب را تازه به پایان برده بودم و داشتم دعا می خواندم . عمران و همه سنگرنشینان پیش چشمم بودند ، از جان و دل دعایشان می کردم . به دلم برات شده بود ، امروز و فرداست که خواهد آمد و دیداری تازه خواهیم کرد . نوعی حالت بی قراری از هجرانش در وجودم رخنه کرده ، طوری که تپش قلبم حالت عادی خود را از دست داده بود . باور کنید در همین اثنا زنگ خانه به صدا در آمد . خیلی نگران و دلواپس بسوی در شتافتم صدای پایم را که شنید در را باز نکرد ، فهماند که اوست .
در را باز کردم و دیدمش چهره خسته از رنج سفر ، جلوه مهر و عاطفه معنوی یافته و مفهوم کلام بی تکلم عشق فرزندی و مادری را تفسیر می کند . کنار حوض ، آبی به سرو رویش زد . و بعد از آن لقمه ای خورد از دوستانش پرسید و از فامیل ، دیر وقت بود .
صبح ، خیلی زود پیش از هر چیز آماده  می شد که به بهشت زهرا برود ، از من نیز خواست که در کنارش باشم . سر راه از گل فروشی دسته گلی تهیه کرد و رفتیم سر گورگاه شهیدان ، بیشتر یارانش آنجا آرمیده بودند . حین زیارت قبور ، من می نگریستم و او حالت خاصی داشت ، می گفت :
« مادر ! اینها یاران من اند ، خوشا به حالشان ! آرزو می کنم همراهشان باشم . یقین می دانم خداوند آرزویم را بر آورده خواهد کرد . پس از شهادت من گریه و زاری نکنید . شاید چنان باشد که پیکرم به دست شما نرسد ، در آن صورت حتی نشانگاهی نیز نیاز ندارم ، سر قبر هر شهیدی فاتحه خواندید مطمئن باشید به من خواهد رسید . »
تصور کنید که در آن بامداد روحانی ، من مادر چه شوری و حالی داشتم .
سیر گذر خاطرات ، حرکت شتاب انگیزی یافته بود . لحظه های رشد و بالندگی اش از پیش چشمم می گذشت .

اختر بشارت
وقتی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زاداهش گذراند بخاطر شاگرد ممتازیش قرار شد که درسش را در اردبیل در رشته جامع ادامه دهد . سال 57 دررشته ریاضی فیزیک دیپلم گرفت و از طریق آزمون سراسری در رشته ی جامعه شناسی به دانشگاه تهران راه یافت .
از همان روزها شور مبارزه در وجود او مشعل می شد ، به صف مبارزان ضد رژیم پیوسته بود و می رفت تا در دریای جوشان تلاشهای آزادی طالبانه راه امام (ره) تعمید یابد . زمانی که کلاسهای درس دانشگاه تعطیل شد و اعتصاب آغاز  گردید ، به زادگاهش برگشت . در هشتجین و خلخال به حرکتهای انقلابی دست زد . در تجهیز روحی دوستان و جوانان کوشید و در پخش اعلامیه ها در منطقه ابتکارات مخصوصی به خرج داد و لرزه بر تن مأموران ژاندرمری پاسگاه بر افکند . پس تحت تعقیب قرار گرفت و در یکی از این پیگردها در مسجد هشتجین تحصن نمود ، مأموران چون دیدند مردم از او حمایت می کنند ، از ادامه تعقیبش دست برداشتند تا به شیوه دیگر عمل نمایند .
بعد از پیروزی انقلاب دوباره به تهران بازگشت و در دانشگاه در ردیف پیروان خالص خط امام (ره ) ، قرار گرفت . در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا نقش حساسی به عهده داشت و به یکی از چهره های ممتاز این حرکت انقلابی تبدیل شده بود . سپس به سپاه پاسداران تهران پیوست و در واحد گزینش آنجا انجام وظیفه نمود . پس از آن با جمعی از دانشجویان برای تشکیل جهاد سازندگی به خلخال آمد و بعد از سر و سامان دادن به این نهاد انقلابی و سپردن وظایف آن به عهده نیروهای مخلص محلی دوباره به تهران بازگشت .
با آغاز جنگ تحمیلی روی به دانشگاه کربلا آورد ، و در لباس بسیجی به ادامه فعالیت پرداخت . و به عنوان سربازناشناخته امام زمان (عج) خدمات زیاد انجام داد . در عملیات والفجر 4 مجروح شده ، در بیمارستان بانک ملی تهران بستری گردید .
پس از بهبود نسبی ، در 12 بهمن سال 62 با یکی از خواهرانش مؤمن پاسدار ازدواج کرد . فقط یک هفته از ازدواجش گذشته بود که دوباه راهی جبهه ها شد . فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 رسول ا... ( ص) به عهده اش گذاشته شد . فرماندهی صمیمی و صادق که پیوسته همراه نیروهای تحت امر خود ، در فراز و نشیب پیکار ، حضوری خالصانه داشت و از آنان جدا نمی شد . حتی در عملیات خیبر که به شدت زخمی شد ، از یارانش جدا نگشت و در همان وضعیت ، با بی سیم ، همرزمانش را یاری می داد . و هرچه خواستند او را به عقب بکشند قبول نکرد و عاقبت یارانش با او وداع نمودند و به پیشروی خود ادامه دادند وقتی برگشتند اثر از او نیافتند . معراج گاهش کنار پل طلایه بود .
وقتی خبر شهادت فرزند را به پدر دادند ، دست به درگاه الهی برداشت و گفت : « بار الهی ! این قربانی را از ما بپذیر . »
نو عروسی تازه به حجله آمده اش نیز به زادگاه او آمد و در یک سخنرانی ابداعی و پر شکوه ، آنچنان شرری در جان و دل حاضران بر زد که فراموش نشدنی است .
قرار بود در مراسم یادبودش در تهران ، حضرت آیت ا.. خامنه ای سخنرانی نمایند ، امام به خاطر شهادت سردار حاج ابراهیم همت حضرتش در این محفل حضور نیافتند و به جای ایشان رئیس محترم مجلس شورای اسلامی وقت فرازهایی از خدمات شهید را بیان داشت .
 


  • خادم الشهدا

نظرات  (۳)

  • نورالدین عبدالله زاده
  • تبادل لینک هوشمند رایگان در آدرس زیر:

  • نورالدین عبدالله زاده
  • تبادل لینک هوشمند رایگان جهت بالا بردن آمار بازدید شما در آدرس پایین:

  • گلبرگ دانلود
  • سلام قالب بیان خودتون رو همین حالا سفارش دهید!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی